همه چیز برایم قابل پیش بینی بود. در حالی که اتفاقات جلوی چشمانم اتفاق می افتاد، من خیلی بی هوا رویدادهای بعدی را در مغزم می چیدم و هیچ عکس العملی نسبت به وخامتِ اوضاعِ
حقیقتِ واقعی، نشان نمی دادم.
در یک آن با صدای ناله ی خفه ای به خود آمدم و خود را وسطِ ماجرای ویرانگر دیدم. نه اشکی، نه فریادی. احساس در وجودم مرده بود. میان برزخ دست و پا می زدم و دیگران در جهنمِ احساس می سوختند. ثانیه ها چون ساعت می گذشت. گویی قصد تمامی نداشت. هر آن فرشته مرگ روحم را بیشتر می مکید و جانم بی رمق تر.
صدای شیون ها اطرافم را پر کرده بود ولی من ...
درب اتاق باعث قطعِ وخامتِ اوضاع شد. فرشته مرگ،
روحِ دریده شده ی من را به من، پس داد ولی هنوز، فریاد ها ادامه داشت.
شهامت ها مرده بودن.
آبروها ریخته...
و من همچنان در برزخ.
بعد از آن...
اشک هایی از چشم های دیگران می ریخت و من بهت زده می نگریستم. نه یارای تسلی دادن و نه
اشکی برای ریختن.
هنوز فریادها در سرم جولان می دهند و من خسته.
-------------
دانی که چنگ و عود چه تقدیر می کنند.................پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
جز
قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز....................باطل در این خیال که اکسیر می کنند.(حافظ)