۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

آرزوها بر زمین می ریزند

دوباره امشب تنهایی!
تنهایی تو را هم آتش زده است. به استخوانت رسیده است. هیچ امانی نداری. داری میشوی مثل خودشان. سیاهی سر تا پایت را به آرامی فرا می گیرد. زندگی در کالبدت جز پوچی چیزی به یادگار نمی گذارد. روحت را به آزار می خراشد و درد، سر تا پایت را فرا می گیرد. چه می خواهی؟
زندگی!

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

جدال بین عقل و دل پایان ندارد

بعد از یک هفته طولانی که اندازه یک سال گذشت
 بلاخره یه نفر اومد که سر منِ بی تاب رو، میون دو تا دستش بگیره و بگه هی دختر آروم باش آروم ...‏
چند تا نفس عمیق بکش و تمرکز کن 
این همه بی تابی  واسه چیه؟
----
بسیار خوب / بسیار بد
به یه پوچی خاصی رسیده بودم
حالا که می گذره می بینم 
عقل یه چیز دیگه می گفت 
دل یه چیز دیگه
---



۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش!‏

این روزها را می گویم که چقدر زود رنج شده ام!‏
از آستانه تحمل ام کاسته  و به آستانه ی بی تابی ام افزوده شده
مگر یک انسان را چقدر تحمل می بایدی؟
توانِ تغییر را ندارم، تو که خوب می دانی!‏
پس چه می کنی؟ چرا مرا به درون هیاهوها می اندازی؟
دستانم را بر روی گوش هایم می فشارم تا نشنوم ولی...‏
چشمانم را چه کسی می تواند ببندد تا نبینم؟!‏

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

دودِ کفن

امشب نمی دونم که چی شد یه دفعه بهم برخورد اون لبخند.‏
شد مثه یه پتک خورد توی سرم .‏
تمامِ غمهای این چند روز رو برام محسوس کرد.‏ 



۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

افکارِ خسته ی من، زندگی را نمی فهمد.

همه چیز برایم قابل پیش بینی بود. در حالی که اتفاقات جلوی چشمانم اتفاق می افتاد، من خیلی بی هوا رویدادهای بعدی را در مغزم می چیدم و هیچ عکس العملی نسبت به وخامتِ اوضاعِ حقیقتِ واقعی، نشان نمی دادم.
در یک آن با صدای ناله ی خفه ای به خود آمدم و خود را وسطِ ماجرای ویرانگر دیدم. نه اشکی، نه فریادی. احساس در وجودم مرده بود. میان برزخ دست و پا می زدم و دیگران در جهنمِ احساس می سوختند. ثانیه ها چون ساعت می گذشت. گویی قصد تمامی نداشت. هر آن فرشته مرگ روحم را بیشتر می مکید و جانم بی رمق تر.
صدای شیون ها اطرافم را پر کرده بود ولی من ...
درب اتاق باعث قطعِ وخامتِ اوضاع شد. فرشته مرگ، روحِ دریده شده ی من را به من، پس داد ولی هنوز، فریاد ها ادامه داشت. شهامت ها مرده بودن.
آبروها ریخته...
و من همچنان در برزخ.
بعد از آن...
اشک هایی از چشم های دیگران می ریخت و من بهت زده می نگریستم. نه یارای تسلی دادن و نه اشکی برای ریختن.

هنوز فریادها در سرم جولان می دهند و من خسته.

-------------

دانی که چنگ و عود چه تقدیر می کنند.................پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز....................باطل در این خیال که اکسیر می کنند.(حافظ)