۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

افکارِ خسته ی من، زندگی را نمی فهمد.

همه چیز برایم قابل پیش بینی بود. در حالی که اتفاقات جلوی چشمانم اتفاق می افتاد، من خیلی بی هوا رویدادهای بعدی را در مغزم می چیدم و هیچ عکس العملی نسبت به وخامتِ اوضاعِ حقیقتِ واقعی، نشان نمی دادم.
در یک آن با صدای ناله ی خفه ای به خود آمدم و خود را وسطِ ماجرای ویرانگر دیدم. نه اشکی، نه فریادی. احساس در وجودم مرده بود. میان برزخ دست و پا می زدم و دیگران در جهنمِ احساس می سوختند. ثانیه ها چون ساعت می گذشت. گویی قصد تمامی نداشت. هر آن فرشته مرگ روحم را بیشتر می مکید و جانم بی رمق تر.
صدای شیون ها اطرافم را پر کرده بود ولی من ...
درب اتاق باعث قطعِ وخامتِ اوضاع شد. فرشته مرگ، روحِ دریده شده ی من را به من، پس داد ولی هنوز، فریاد ها ادامه داشت. شهامت ها مرده بودن.
آبروها ریخته...
و من همچنان در برزخ.
بعد از آن...
اشک هایی از چشم های دیگران می ریخت و من بهت زده می نگریستم. نه یارای تسلی دادن و نه اشکی برای ریختن.

هنوز فریادها در سرم جولان می دهند و من خسته.

-------------

دانی که چنگ و عود چه تقدیر می کنند.................پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز....................باطل در این خیال که اکسیر می کنند.(حافظ)

هیچ نظری موجود نیست: